-: مامان تروخدا گير نده. -: يعني چي ؟ مگه اين گير دادنه ؟ الان ديگه ميان نبايد آماده بشي ؟؟ -: اوفــــــــــــــــــــــ ـــــــــف -: غر نزن . و لباس ياسيو گرفت سمتم و گفت : اين خيلي خوبه . بدو همينو بپوش الان ميان . و سرع از اتاق رفت بيرون . لباسمو گرفتم روبروم و نگاهش کردم . نفسمو پر صدا دادم بيرون و لباسمو پرت کردم رو تخت .. من چطوري اينو بپوشم ؟ مامان الان انتظار داره با شوق و ذوق لباسو بپوشم و برم استقبالشون ..نشستم رو تخت و سرمو گرفتم تو دستم . در اتاق باز شد و مامان اومد تو : رها ؟ سرمو بلند کردم و نگاهش کردم : بله ؟ -: تو که هنو آماده نشديي .. اومدنا . -: چي کار کنم ؟ -: پاشو لباستو بپوش . -: حالا ميپوشمش. -: همين حالا و لباسمو پرت داد تو بغلمو از اتاق رفت بيرون بلند شدم و لباسامو از تنم درآوردو تونيک ياسيمو که مامان داده بودو پوشيدم .سريع درو باز کرد و اومد تو نگام کرد و گفت : به به عاليه .. اومد جلو و گفت : يکمم خودتو خوشگل کن . و قبل از اينکه بتونم حرفي بزنم منو نشوند رو صندل و وسايل آرايشيامو گذاشت جلوم و رفت بيرون . يه نگاه به همشون انداختم . بي حوصله يکي از رژهامو برداشتم و زدم به لبم . صداي زنگ اومد . سريع از جام بلند شدم و رفتم پايين . همه نشسته بودن تا من رفتم زن عموم بلند شد و بوسيم . نميخواستم به محسن نگاه کنم . آروم رفتم نشستم رو مبل و سرم تموم مدت پاين بود و فقط جوراباشو ديدم . يعني محمد نيومده ؟؟ هيچکدوم از حرفاشونو نميشنيدم . يه دفعه ي صداي دست زدناشون بلند شدبا تعجب سرمو بلند کردم به بابا نگاه کردم که گفت : دخترم پاشيد بريد تو اتاقت حرفاتونو بزنيد با دهن باز به مامان نگاه کردم . چشم و ابرو برام اومد که پاشو برو .. سرمو تکون دادم و بدون اينکه به محسن نگاه کنم راه افتادم سمت اتاقم و رفتم تو . پشت سرم اومد تو و درو بست . نشستم رو تخت و سرمو انداختم پايين . نشست رو صندلي ميز کامپوتر .. فقط جوراباشو پاچه ي شلوارشو ديدم .. بعد از 5 دقيقه سکوت صداشو شنيدم : سرتو بيار بالا . ها ؟ کي ؟ اين کي بود ؟ با چشايي که از حدقه اومده بودن بيرون سرمو بلند کردم . چشمام تو چشماي قهوه اي خيره موند . از جام بلند شدم و گفتم : محمد ؟ بلند شد و اومد سمتم و گفت : جانم ؟ به سختي تونستم بگم : پس محسن ؟ لبخندي زد و گفت : محسن با دوستاش رفته فشم . با لکنت گفتم : خواستگا...ر ؟ ب ا با ؟ -: اينم از شيرينياي منه . سوپرايز شدي ؟ خنديدم و گفتم : سکته کردم . خندمو قطع کردمو گفتم : محمد تو واقعا ... انگشت اشارشو گذاشت رو لبم و گفت : نظرت چيه ؟ با دستم دستشو از لبم جدا کردم و گفتم : در چه موردي ؟ -: درمورد من . خواستم چيزي بگم که گفت : رها ؟ با من ازدواج ميکني ؟ دوست داشتم زمان همينجا بايسته . به اين فکر کردم که چقدر منتظر اين روز بودم . با لذت تمام تو چشماش نگاه کردم و گفتم : بله لبخند زد و لباشو به گوشم نزديک کرد . اولين بار بود که گرمي نفساشو ا اين فاصله حس ميکردم . من چطور ميتونم اين حسو توصيف کنم ؟ گرمي نفساش به گوشم ميخورد و مور مورم ميشد . گفت : مطمئن باش خوشبختت ميکنم رها . و صورتشو آورد روبروم و لبخند گرمي رو به صورتم پاشيد . لبخندي از ته دل زدم به روي کسي که 7 سال در انتظارش بودم .گفت : بريم ؟ سرمو تکون دادم که يعني باشه . درو باز کرد و رفتيم بيرون . اول از همه به بابا نگاه کردم . لبخندي به روم زد و منم با شيطنت براش يه چشمک کوچولو زدم . عمو : چي شد دخترم ؟ -: چي بگم ؟ زن عمو گفت : پسر منو قبول ميکني ؟ به محمد نگاه کردم . چجوري ميتونم از اين چشما بگذرم ؟ ؟ -: والله .. نميدونم . هر چي بابا و مامان بگن . صداي دست و کل زن عمو بلند شد . نگاهي به محمد کردم و به روم لبخند زد و چشماشو برام باز و بسته کرد . سرمو انداختم پايين . خيلي خوشحال بودم . خيلي خيلي خيلي خوشحال ... حدودا 2 ماه از نامزدي من و محمد گذشته بود . من که خودمو خوشبخت ترين آدم روي کره ي زمين ميدونستم و از خوشحالي رو يه پا بند نبودم . نميدونستم چيکار کنم .. قراره عروسي هم براي هفته ي ديگه بود . من با ماشين عمو اينا بودم در حالي که سر نشينان ماشين خودمون 2 نفر بودن . اما به خاطر اينکه پيش محمد باشم رفتم توي ماشين اونا . توي تمام مسير با حرف هاي محمد از خنده روده بر شديم تا برسيم به باغ خودمون .. سريع از ماشين پياده شديم و رفتيم تو خونه . بعد از چيدن وسايل تو خونه رفتم تا لباسمو عوض کنم . لباسي که محمد برام خريده بود رو گرفتم جلوم و نگاهش کردم . حالا ديگه مطمئن هستم که من خوشبختم . لبخندي زدم و لباسو به لبام نزديک کردم و بوسيدمش . خودم از کاراي خودم خده ام ميگرفت ولي هيچي حاليم نبود . لباسو پوشيدم و به خودم تو آيينه نگاه کردم . تونيک آستين حلقه اي کرم رنگ . که خودم زيرش يه سارافن مشکي هم زرش پوشيدم و شال مشکيمم انداختم رو سرم و رفتم پايين . اول از همه محمد نگام کرد و لبخند زد . من چقدر اي لبخندو دوست دارم . منم در جوابش لبخند دلفريبي زدم و رفتم سمت آشپزخونه . مامان و زن عمو داشتند با هم حرف ميزدن که رفتم تو و گفتم : غيبت نکنيد . زن عمو بهم نگاه کرد خنديد و گفت : بيا بشين گلم . رفتم سر وقت قابلمه ها و درشونو باز کردم . واااااي قورمه سبزي . من عـــــــــــــاشق قورمه سبزيم . هيچ غذاي ديگه اي هم نميتونه جاش رو تو دلم بگيره . از تو يخچال پارچ آبو برداشتم و ريختم تو ليوان و خوردم و نشستم جفت زن عمو . و به صحبتش با مامان گوش ميکردم و هيچ دخالتي هم نميکردم .. درباره ي طر پختن صحيح غذاها نظرهاشونو ميدادن . دستمو گذاشتم زير چونم و دوباره به مامان خيره شدم . اخمام يکم رفت تو هم . يکمي بو کشيدم . بوي يه چيزيه .. بوي چيه ؟ دوباره بو کشيدم . آره يه بوي آشنا . صداي مامان که يکي زد تو صورتش اومد : واي خدا مرگم بده . صديــــــــــــــــــــقـ ــــــــــــه غدا . زن عمو هم بلند شد و گفت : واي خاک بر سر صدام . ســــــــوخت ؟؟؟ و دوتاشون با نا اميدي و شرمندگي به قابلمه هايي که توش مواد هاي سوخته پيدا بود نگاه ميکردند . مامان رو به زن عمو کرد و گفت : چيکار کنيم ؟ همه گشنشونه . زن عمو با انگشت اشاره اش لبشو لمس کرد و گفت : نميدونم ولله . و دوباره نگاهي به قابلمه ها انداختند . صداي بابا از تو پذيرايي اومد : خانم پس اين شام چي شد ؟ بياريد ديگه گشنمونه . با اين حرف مامان دوباره حالش خراب شد و گفت : واي چيکار کنم ؟ زن عمو گفت : نميتونيم کاري کنيم ديگه . غير از اينکه .. مامان : چي ؟ زن عمو : بگيم محمد بره غذا بگيره . مامان : چاره اي نداريم . بهش بگو زن عمو با صداي بلندي محمدو خطاب کرد که بياد تو آشپزخونه . 10 ثانه بعد محمد وارد آشپخونه شد : بابا گشنگي مردم . غذا چي شد پس ؟ نگاهي به مامان کردم کاملا شرمندگي تو صورتش پيدا بود . زن عمو : محمد غذا سوخت . محمد نگاهش پر از تعجب بود . اما اين تعجب کم کم از بين رفت و به يه خنده ي نسبتا بلند تبديل شد و بعدم به قهقه که خيلي سريع با دادي که زن عمو سرش زد قطع شد : الان وقت خنده اس ؟ منم اونجا داشتم ري ريزکي ميخنديدم . محمد نگام کرد وقتي خندمو ديد اخم شيريني کرد و با انگشتش برام خط و نشون ميکشيد . به زن عمو نگاه کرد و گفت : خب حالا چيکار کنم ؟ غذا بپزم ؟ با اين حرفش ديگه نتونستم خندمو کنترل کنم و با صداي بلند زدم زير خنده . زن عمو : نه خير . شما نميخواد غذا درست کني . شما ميري غذا ميگيري . محمد : من ؟ زن عمو : ميخواي من ميرم . محمد : من به يه شرط ميرم . مامان گفت : چي پسر ؟ محمد به من نگاه کرد و گفت : بايد رها هم باهام بياد . زن عمو : برو به عموت بگو . محمد : رها تو آماده باش . لبخندي زدم و رفتم تو اتاق . مطمئن بودم محمد بابامو راضي ميکنه . يه مانتوي مشکي پوشيدم وشلوار لي آبي کم رنگمم پوشيدم وشال بافتني طسيمم انداختم رو سرم و رفتم بيرون . داشتم ميفتم تو پذيرايي که صداي محمد منو از راهم بازداشت : بيا دير شد . ايستاده بود دم در . رفتم جلو و کفشاي کتون طوسيمم پام کردم و رفتم بيرون . غذا ها رو گذاشت صندلي عقب اومد تو ماشين . نگام کرد و لبخند زدو منم در جوابش لبخند زدم . برگشتم عقب و گفتم : ببين لامصبا چه بويي هم دارن خنديدو گفت : اي شکمو .من زن شکمو نميخواما -: کي ميخواد زن تو بشه ؟ با شيطنت زل زد تو چشام و گفت : فعلا که قراره تو بشي . خنديدم و با دستم زدم رو داشبرد . سرشو تکون داد و ماشينو روشن کرد و حرکت کرد . چقدر خوشحال بودم که الان کنار محمد و در کنارش نشسته بودم . چقدر خوشحال بودمکه توي اين فضاي کوچيک فقط عطر من و محمد و غذاهاست که داره ميپيچه . از فکر خودم خنده ام گرفت . الان اين غذاها دقيقا يه مزاحم به تمام معنان . سرمو چرخوندم به سمت شيشه و بيرونو نگاه کردم هوا تاريک بود . نگاهي به صفحه نمايش موبايلم انداختم . سوره جديدا اخلاقش با من سدر تر از قبل شده و خودمم دليلشو نميدونم . اومدم بهش پيام بدم که صداي محمد حواس منو پرت کرد و کلا از فکر اس ام اس اومدم بيرون . نگاهش کردم . دستشو برد سمت ضبط و دکمه ي پخشو زد . صداي آهنگ تو ماشين پخش شد . اي جونم قدمات رو چشمام بياو مهمونم شو گرمي خونم شو ببين پريشون دلم بياو ارومم کن اي جونم ميخوام عطر تنت بپيچه تو خونم تو که نيستي يه سرگردون ديوونم اي جونم بيا که داغونم اي جونم عمرم نفسم عشقم تويي همه کسم واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم اي جونم دليل بودنم عشقم مثله خون تو تنم واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم اي جونم خزونم بي تو ابره پر بارونم بيا جونم بيا که قدر بودنتو ميدونم ميدوني اگه بگي که ميموني منو به هرچي ميخوام ميرسوني تو که جـــوني بيا بگو که ميـــموني اي جونم عمرم نفسم عشقم تويي همه کسم واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم اي جونم دليل بودنم عشقم مثله خون تو تنم واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم اي جونم من اين حس قشنگو به تو مديونم ميدونم تا دنيا باشه عاشقه تو ميمونم مـــيدونم ميـــــمونــم اي جونم عمرم نفسم عشقم تويي همه کسم واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم اي جونم دليل بودنم عشقم مثله خون تو تنم واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم دقيقا ميتونستم معني اين آهنگو بفهمم . نگاش کردم . مثل هميشه پر غرور رانندگي ميکرد . آخه پسر تو چقدر غرور داري ؟ چرا من اينقدر عاشقتم؟ عاشق قيافتم ؟ عاشق غرورتم / عاشق نفساتم ؟ چرا ؟ بهش نگاه کردم و گفتم : اينا چي دارن ؟ نگام کرد و ابروهاشو داد بالا وگفت : چيا چي دارن ؟ -: چشمات . چي دارن که من نميتون ازش سر در بيارم ؟ محمد : نميدونم . و از تو اينه به چشماش نگاه کرد و گفت : منم نميتونم سر در بيارم -: تو ديگه از چي ؟ محمد : از اينکه چي تو چشامه . خنديدم و دستمو بردم سمت ضبط و چند تا اهنگ بردمش جلو . با عشق نگاهش کردم و گفتم : حال منه . خوب گوش کن نگام کرد و سرشو به نشانه ي موافق تکون داد. تو واسم مثل باروني تو واسم مثل رويايي تو با اين همه زيبايي من و اين همه تنهايي منو حالي که ميدوني من با تو آرومم وقتي دستامو ميگيري وقتي حالمو ميپرسي حتي وقتي ازم سيري حتي وقتي که دلگيري من بي تو ميميرم تو که حالمو ميفهمي تو که فکرمو ميخوني تو که حسمو ميدوني تو که حسمو ميدوني تو واسم مثل باروني تو واسم مثل رويايي تو با اين همه زيبايي من و اين همه تنهايي منو حالي که ميدوني من با تو آرومم وقتي دستامو ميگيري وقتي حالمو ميپرسي حتي وقتي ازم سيري حتي وقتي که دلگيري من بي تو ميميرم تو که حالمو ميفهمي تو که فکرمو ميخوني تو که حسمو ميدوني تو که حسمو ميدوني . نگام کرد و خنديديد . از شاديش منم شاد شدم و خنديدم . ساعت 30 : 10 بود . بابا و عمو داشتن اخبار ناشنوايان نگاه ميکردن . نميدونم که اين اخبار چيه که حتي مال ناشنوايانشم براي بابام و عموم جالب و هيجاني بود . نيش خندي دم و رفتم تو باغ . چند بار محمدو صدا دم . اما جوابي نشنيدم . مطمئن بودم . از بچگيمون اين قسمت از باغ که پر از درخت بود جاي مورد علاقه ي محمد بود . تو اين تاريکي چيزي نميتونستم ببينم . دستامو گرفتم جلوم . نور چراغا جلومو يکمي روشن تر کرد . تونستم ببينمش که تکيه داده به درخت . دستاش تو جيبش بود . رفتم پيشش ... رفتم به سمتش . صداي پامو شنيد . برگشت به طرفم و لبخند زد . خدايا من اين لبخندو با هيچي تو دنيا نميتونم عوض کنم . دوباره برگشتو به درخت تکيه زد . باد ميخورد به موهاش و هرکدوم ميرفت به سمتي . رفتم جلو و ايستادم جفتش . چند دقيقه سکوت کردم بالاخره لبهامو از هم باز کردم و گفتم : محمد ؟ بدون اينکه نگام کنه گفت : بله ؟ ناراحت شدم . دوست داشتم بگه جانم . ولي نگفت . دوست داشتم بگه جانم خانمي . اما نگفت . لب پايينمو گاز گرفتم . سرمو چرخوندم سمتش و گفتم : تو از چيزي ناراحتي ؟ نگام کرد و گفت : نه مهربونم از اينکه بهم گفت مهربونم حس خوبي بهم دست داد . لبخندي دم به روش و گفتم : آخه از بچگيمون وقتي ناراحت ميشدي ميومدي اينجا . محمد : اين دفعه از ناراحتي نيومدم . اين دفعه از خوشحاليم اومدم . از اينکه احساس ميکنم دقيقا خوشبخت ترينم . خوشبخت ترين پسر دنيا . خوشبختم که ... که ... نگاهش کردم و گفتم : چي ؟ محمد : خوشبختم چون که ... چون که تو الان جفتمي دقيقا قلبم فرو ريخت . از خوشي نميدونستم چيکار کنم . از اينکه محمد اين حرفو زده بود ... نه نميدونستم اسم اين حسم چيه . با عشق زل زدم تو چشماش و گفتم : واقعا ؟ با عشقي که از عشق تو چشماي خودم بيشتر بود نگام کرد و گفت : واقعا . باور کن چونم شروع کرد به لرزيدن . قطره اشکي از چشمم اومد پايين . با صدايي بغض دار گفتم : محمد ؟ محمد دو طرف صورتمو قاب گرفت و گفت : بگو . چي ميخواي بگي ؟ دستاي داغ محمد دو طرف صورتمو گرفته بودن . دلم ميخواست مان همينجا بايسته . واقعا از محمد بهتر هم پيدا ميشه ؟ -: 7 سال منتظر بودم تا اين کلمه از دهنت بياد بيرون . محمد انگشتاي شصتشو کشيد رو گونه هامو اشکامو پاک کرد و گفت : منم 10سال منتظر اين روز بودم . چي گفت ؟ گفت 10 سال ؟ با صدايي آروم گفتم : 10 سال . يعني محمد از 10 سالگي عاشق من شده بود ؟ خدايا من چي ميشنوم با اين فر اشکام با قدرت بيشنري به بيرون هجوم آوردن . با صداي آرومش سعي داشت آرومم کنه . اشکامو پاک کرد و گفت : ديگه گريه نکن . باشه ؟ چشمامو به نشانه موافقت باز و بسته کردم . لبخند کوچکي زد و توي چشمام نگاه کرد . قدش از من بلند تر بود . فکر کنم 10 - 12 سانتي از من بلند تر بود واسه اينکه بتونم تو چشماش نگاه کنم بايد سرمو بلند مي کردم دقيقا داشتم تو چشماش غرق ميشدم . خدايا من اين چشما رو با هيچي توي اين دنيا عوض نميکنم . با هيچي ... دستاي داغش روي صورت سردم بود . با انگشتاش صورتمو نواش کرد . لباي داغشو گذاشت دم گوشم و گفت : گريه نکن . فلبمو ريش ميکني . اذيتم نکن . فقط تونستم يه لبخند بي جون بزنم . لباي داغشو گذاشت روي لاله گوشم . خدايا من چي بگم ؟ چي ميتونم بگم . فقط يه چيزي ميگم . فقط يه چيزي .. فقط ازت يه چيز مي خوام خدايا . محمدو ازم نگير .. همين نگام کرد و گفت : رها ؟ چيزي نگفتم . فقط منتظر به چشماش نگاه کردم . به چشماي مشکيش . به چشماي مشکي زيباش . به چشماي مشکيش . به چشمايي که من براشون ميمردم و زنده ميشدم . نفس عميقي کشيد . دستشو برد سمت شالم و از سرم درش آورد . و کليپس سرمو باز کرد . موهام ريختن رو شونم . سرشو فرو کرد تو موهام . با هر نفسي که ميکشيد لرزشي محسوس تو بدنم احساس ميکردم . موهامو بوسيدو دوباره صورتشو روبروي صورتم قرار داد : رها ؟ اختيارم دست خودم نبود : جانم ؟ لبخند د و گفت : رهام نکن . هيچوقت . دستامو گذاشتم رو دستاش که دو طرف صورتم بود و گفتم : محمد .. مطمئن باش که رها هيچوقت رهات نميکنه . با يه حرکت لباشو گذاشت رو لبام . يه لحظه احساس کردم چشمام داره سياهي ميره . نزديک بود بيفتم رو زمين . به چشماي محمد نگاه کردم . بسته بودن . نفسهاي تندش ميخورد به صورتم و بينيم. يه لحظه به اين فکر کردم که چقدر در حسرت اينکه محمد باهام حف هم نميزنه چي کارا که نمي کردم اما حالا تو اين شب سرد لبهاي محمد من بود که روي لبهاي من قرار داشت . فقط با لذت چشامو بستم . دستام بي اختيار اومدن بالا و دور گردن محمد حلقه شد . تصميم گرفتم همراهيش کن . هوا سرد بود اما من و محمد هر دومون داغ بوديم . خيلي خيلي هم داغ بوديم و چيزي از سرما نميفهميديم . ما گرم بوديم ... گرم... آروم لبهاشو از روي لبهام برداشت قصد با کردن چشماشو نداشت . فقط اين جمله از زبونش اومد بيرون :
(( تو فقط مال مني ))
***
نميدونم چرا اينقدر رفتار سوره با من عوض شده . ديگه مثل قديم سر به سرم نميذاره ديگه به حرفام اهميتي نميده .. ازش خواسته بودم باهام بياد بازار تا با هم بريم و لباس عروسمو اتنخاب کنم اما اون با بي رحمي کامل گفت : حوصلتو ندارم . دوست قديميم همين يه جمله رو گفت (( حوصلتو ندارم )) به لباس عروس دکلته اي که روس تختم بود نگاه کردم . سليقه ي خودم عاطفه دختر خالم بود . اما با تمام وجودم دوست داشتم تا الان سوره کنارم ميبود . با ياد آوري حرفي که بهم ده بود اخمام رفت تو هم اما سريع از هم باز شدن . من نبايد با يه حرف از بهترين دوستم ناراحت بشم . نه نبايد .. سوره بهترين دوستمه . من چطور ميتونم از دست سوره ناراحت باشم ؟ لپ تاپمو روشن کردم و رفتم تو وبلاگم .. اولين نظر اين بود : آپم . نميدونم چرا از اين کلمه بدم مي اومد . آپم .. آپم . نميتونست بگه سر بزن ؟ با ان حال رفتم تو وبلاگش 3 ثانيه گذشت آهنگش پخش شد . اولن بار که گوشش دادم ازش خوشم اومد . دانلودشکردم و دوباره گوشش کردم : عليرضا روزگار من تورو تو کي . من تورو تو کي گشتم شب بي ستاره موندن پاي تو دوباره اين پا و اون پا نکن قلبت شايد آهني تو حرفات ولي با مني حستو هاشا نکن منو ميکشي آخر دله ديگه نداره باور که مال مني من با تو ام نميدوني که سخته اگه يارتو ببيني که بختت داره وا ميشه از رو سرت من تورو تو کي واسه کي تب داري اي واي نفهمه که برنجه ازت انگاري داره رنج و عذاب و حسد بيشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم بهم خنديدي و گفت نريز مزه از عشق تو بيزارم شايد من بيشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم بهم خنديدي و گفت نريز مزه از عشق تو بيارم من تو رو تو کي واسه کي تب داري اي واي نفهمه که برنجه ازت انگاري داره رنج و عذاب و حسد گشتم شب بي ستاره موندن پاي تو دوباره اين پا و اون پا نکن قلبت شايد آهني تو حرفات ولي با مني حستو هاشا نکن منو ميکشي آخر دله ديگه نداره باور که مال مني من با تو ام نميدوني که سخته اگه يارتو ببيني که بختت داره وا ميشه از رو سرت من تورو تو کي واسه کي تب داري اي واي نفهمه که برنجه ازت انگاري داره رنج و عذاب و حسد بيشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم بهم خنديدي و گفت نريز مزه از عشق تو بيزارم شايد من بيشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم بهم خنديدي و گفت نريز مزه از عشق تو بيارم من تو رو تو کي واسه کي تب داري اي واي نفهمه که برنجه ازت انگاري داره رنج و عذاب و حسد با اينکه اصلا با عشق و حال و روزمن هم خواني نداشت ولي از شاد بودن اين آهنگ خوشم اومده بود . طبق معمول هر روز نيم ساعت تلفني با محمد حرف زدم و جريان خريد امروزو بهش گفتم . خدايا خوشبخت تر از منم پيدا ميشه ؟ ؟ ؟ صداي مامان از پايين ميومد . طبق معمول داشت با خاله حرف ميزد . لپ تاپو خاموش کردم و گذاشتمش تو کمدرفتم سر وقت گوشيم . 1 پيام داشتم . اي جونم . محمد بود . با اشتياق بازش کردم و خوندمش : سلام جوجويي . چطوري ؟ بي من بهت خوش ميگذره ؟ لبخند دم و جوابشو فرستادم و رفتم تو آشپزخونه . يه ليوان آب خوردم و ظرف سالاد رو آوردم و مشغول درست کردن سالاد مورد علاقه ام شدم . سالاد کاهو .. يه نيم اعتي مشغول بودم سالادو گذاشتم تو يخچال . رفتم سر وقت قابلمه ها و درشونو باز کردم . واي بازم قورمه سبزي . فقط خدا کنه نسوزه . خنديدم و دوباره رفتم تو اتاقم . موبايلم ويبره زد (وووووووووووووووو ووووووووووووووو
نظرات شما عزیزان:
|